آقای بیات داشت یک ماجرای دنبالهدار را تعریف میکرد و من وسطش رسیده بودم. از آنجا به بعد هم شنیدنی بود که تقریبا یک ساعت و نیم طول کشید و ما نشسته بودیم و گوش میکردیم.
داشت از آن ماجراهایی که بوی رفاقت دارد تعریف میکرد. درست مثل فیلمهای مسعود کیمیایی. مثل آهنگهای اسفندیار منفردزاده و صدای فرهاد. مثل آهنگهای خودش. مثل کوچه بنبست. مثل برادر جان. مثل پدرم.
ازآن ماجرا رفت به ماجرای تصادف جگرگوشهاش بامداد که مربوط به چند سال قبل بود و سرشار بود از عاطفه یک پدر مهربان و یک هنرمند حساس. خدا را شکر بامداد سلامتش را به دست آورده است اما پدر هنوز وقتی آن ماجرا را تعریف میکند میزند زیر گریه. گریه میکند ویادش میآید که دست به دامن امام رضا شده بود.
سجده کرده بود و رو به بارگاهش نشسته بود و شعر موسیقی سریال امام رضا را خوانده بود. شعر عربی را دوباره میخواند. گریه میکند و میگوید: گفتم یا امامرضا، من پسرم را از تو میخواهم. بامداد برای موسیقی سریال امام رضا پیانو زده بود و او در راز و نیازش این را هم یادآوری کرده بود.
پر از اشک میشود و چشمان ما هم؛ من و آن دوست قدیمی استاد که آمده بود به عیادتش و با خودش بوی کوچههای پراز خاطره جنوب شهر تهران را آورده بود.
حتی بعد از آنکه آن دوست قدیمی آقای بیات که وقتی شنیده بود استاد در بستر کسالت است آمده بود به دیدارش، رفته بود، آن بوی کوچههای پرازخاطره جنوب شهر مانده بود؛ بوی خوش رفاقت. بوی ترانههای پر ازشیرینی عشق و تلخی محرومیت. بوی دوست.از همان جا باید شروع میکردیم. از کوچه ورفاقت.
- کوچه شما را یاد چه چیزی میاندازد؟
کوچههای محلهمان. کوچه من و بچهها با هم. یک نخ به درخت میبستیم و یک نخ به دیوار و با توپ پلاستیکی والیبال بازی میکردیم.
- آن موقع هنوز معروف نشده بودید که همسایههایتان به شما افتخار کنند.با شما دعوا نمیکردند؟
روبروی خانه ایرج بازی میکردیم. سر و صدای ما کسی را اذیت نمیکرد. آن موقع کوچهها مثل الان شلوغ نبود. اصلا ماشین رد نمیشد. سرآسیاب دولاب. انتهای کوچه جعفری، همان که از دلگشا شروع میشود.
- اتفاقا سوال بعدی من هم همین بود. میخواستم بپرسم مگر کوچهتان بنبست بود؟
کوچه بنبست هم داشتیم. کوچه بنبست یک استعاره است. آن موقع همه کوچهها به بنبست میرسید.آن طرف دیوار را هم نمیشد دید. دیوارها شیشهای نبودند. دیوارها بلند بودند و ما نمیتوانستیم آن طرف دیوار را ببینیم.
آن طرف کوچه هم خبری نبود. از پلههای یخچال پایین میرفتیم و گونی را پر از یخ میکردیم و من آن را به دوش میگرفتم. دم خونه ما یخها را میگذاشتیم درون جعبه و میفروختیم. آن موقع تقریبا هیچ کس یخچال نداشت.
مردم با همین یخها سر میکردند. میبردند خانه و یخ را درون گونی میگذاشتند و غذایشان را زیر آن میگذاشتند تا سرد بماند و خراب نشود.
- اینها مربوط به چه سالهایی است؟ساز هم میزدید؟
یک آکاردئون داشتم. بعد چند ترانه دیگر ساختم (میخواند): «تیره شد شبم/رام دادام دادام/ ری رارادامدام...» شعرش یادم نیست. این مال وقتی است که ما یک گروهی داشتیم و من در آن میخواندم. یک آقایی بود که آکاردئون میزد.
پانزده سال بود که آکاردئون میزد و دوستان من که موزیسین بودند میگفتند اگر یک حمال آکاردئون انداخته بود دوشش اقلا شاید یاد گرفته بود دو تا آکورد بگیرد. این آقا دوتا آکورد هم بلد نبود بگیرد. وقتی که رفتم اپرا در یک اداره شاغل بودم. صبح میرفتم اداره و بعدازظهرها سرم را میانداختم پایین و میرفتم اپرا. یک سال و نیم تا دو سال در آن اداره کار کردم و بعد ولش کردم.
- اداره چی بود؟
اداره ذوب فلزات که مال سازمان صنایع بود. ذوب فلزات شهرری نزدیک بیمارستان روانی رازی. یک کارخانه سیمان بود که یکطرفش ذوب فلزات بود و من در حسابداریاش کار میکردم. خیلی زود اداره را ول کردم و فقط میرفتم اپرا.
- از بعدها حرف بزنیم. وقتی که شما در اپرای تهران مشغول شدید؟
اپرای تهران هم حقوق خیلی کمی به ما میداد. ما گروه کر خانم باغچهبان بودیم. سولفژ کار میکردیم. همان موقع که من حدودا هفده سالم بود آقای میلاد کیایی به من گفتند که دوست دارم باهات بیایم و آمدند دزفول.
میلاد کیایی دوست بزرگوار من است که همیشه به هنر فکر کرده و اگر درآمدی از هنر داشته در همان راه خرج کرده. او اول به هنر فکر میکرد. ما یک ویولونیست داشتیم که جزو گروه آقای کیایی بود.
صحبت لامینور شد. من به آن آقا گفتم که اگر شما میخواهید در گام لامینور بنویسید، لامینور همان لاماژور است وهیچ تغییراتی بعد از کلید سل ندارد. گفت نه، لامینور دییز دارد و فلان دارد. من گفتم ما سه نوع مینور داریم: هارمونیک، تئوریک وکلاسیک.
خلاصه اینکه بحثمان شد. میلاد کیایی یواشکی به من گفت که تو نوازنده نیستی ولی او نوازنده است و توقع ندارد که از او بیشتر بدانی. تو زیاد صحبت نکن. بعد که رفتیم دزفول و برگشتیم میلاد کیایی به من گفت که تو ده جلسه بیا منزل من تا در این ده جلسه به تو سلفژ درس بدهم. من ده جلسه رفتم خانه میلاد و خیلی چیزها از سلفژ آنجا یاد گرفتم. خیلی چیزها.
- سن آقای کیایی از شما خیلی بیشتر است؟
نه. زیاد بزرگتر نیست. شاید یکی، دو سال ولی او در خانواده هنر بزرگ شد.
- قبل از آن پیش کس دیگری کار نکرده بودید؟
نه. من خودم پیش خودم کار کرده بودم. وقتی میرفتیم شمال یک گیتاریست بود که ایشان در ردیف جلو مینشست و من در رکاب اتوبوس میایستادم. توری بود مال دوستم و هر هفته میرفتیم شمال.
او گیتار میزد و من همیشه آکوردها را از او میپرسیدم. من آنجا آکوردها را تماما فهمیده بودم. اما آکوردهای دیسونانسدار را هنوز نمیدانستم. آکوردهای مینور و ماژور و اینها را تماما بلد بودم. وقتی پیش آقای کیایی رفتم این آکوردها را بلد بودم. آقای کیایی ده جلسه با من کار کرد و من آنجا خیلی چیزها یاد گرفتم.
شاید مثل چیزی که یک دانشآموز از معلم سال اول و دومش یاد میگیرد بود اما من هیچگاه فراموشش نمیکنم. بعدها من در موسیقی بیشتر کار کردم. یک ترانه را خیلی راحت تنظیم میکردم. موسیقیهایی برای فیلم ساختم.
«خورشید در مرداب» که داریوش آخر فیلم آهنگ «پشت سر جهنم» آن را خواند، بعد موسیقی فیلم «برهنه تا ظهر با سرعت» خسرو هریتاش را کار کردم که آن موقع بیست و شش سالم بود. من آن موقع از خیلیها جلو زدم اما محمد اوشال آنقدر باسواد بود که هرگاه او را دیدم والان به یادش میآورم همیشه چند سال جلوتر از زمان خودش حرکت میکرد.
من برای محمد اوشال، در هر کجای دنیا که هست، آرزوی انرژی خورشید و انرژی صبحگاهی دارم. امیدوارم همیشه سلامت باشد. همیشه به من میگوید تو هیچ وقت سادگی خودت را از دست نده. میگویم: من مگر کی هستم. من چیزی ندارم که سادگی خودم را از دست بدهم. میگوید: خب برای من این حرف را نزن.
من خودم میدانم که تو چقدر میدانی و کجای کار هستی. حتی برای آخرین بار که من به لندن رفتم، رفتم به خانه ایرج و بعد یک نوار بردم مال فیلم «جنگ نفتکشها» آقای اوشال آن را گوش کرد. وسط آن آهنگ من مدولاسیون کرده بودم. اوشال یک دفعه بلند شد و سر من را بغل کرد.همیشه برای من اشک میریخت.
سر من را بغل کرد و در آغوش خود فشرد. من میدانستم احساسات اوشال اینطوری است. از موقعی که «برهنه تا ظهر با سرعت» را کار کردم اوشال خیلی روی من حساب میکرد. وقتی این فیلم را کار کردم به او گفتم من موسیقی متن فیلم را ساختهام. میخواهی گوش کنی؟ در استودیو کاسپین بودیم که در وصال شیرازی بود. آقای دکتر طبیبیان صاحب اصلی آنجا بود و کار دوبلاژ برای تلویزیون انجام میداد.
فیلمهای خارجی میآمدند آنجا و دوبله میشدند. دوبلورهای زیادی آنجا بودند مثل آقای منوچهر اسماعیلی و خسروشاهی و دیگران. وقتی به اوشال این را گفتم، نوار را برداشت و برد پایین و گوش کرد. با اینکه دوبلورها داشتند کار میکردند خواهش کرد که آنها چند دقیقه کار را تعطیل کنند. من هم رفتم.
قد اوشال بلند بود و سنگین وزن بود. شاید صد یا صد و بیست کیلو وزن داشت. من آن موقع هفتاد، هشتاد کیلو بودم. اوشال ایستاد. داشت نوار را گوش میکرد. دست انداخت گردن من و شروع کرد به گریه کردن.
گفت: چیکار کردی بابک؟ و هی گریه میکرد. اوشال خیلی من را دوست داشت. یک بار با چند تن از دوستان رفتیم در یک باغی و آنها خواهش کردند یک ترانه بخوانم. اوشال عصبانی شد و گفت: «این دفعه اگر بشنوم که یک جایی رفتی و خواندی دیگر اسمت را هم نمیآورم. آمد مرا بغل کرد. همیشه اینطور مرا بغل میکرد.
- آخر سر داریم میرسیم به «ولایت عشق». موسیقی زیبایی که شما برای سریال امامرضا(ع) نوشتید...
تعریف نکردم برات؟
- نه.
یک روز آقای اصفهانی به من تلفن زد و گفت: «چه کار میکنی؟» گفتم: «هیچ» گفت: «من با وجودی که دیشب از کیش آمدم و اصلا به تو فکرنمیکردم دیشب خوابت را دیدم. دیدم من توی یک کویر گم شدهام و شما داری دنبال یک آهوی خوش خط و خال میدوی.
من از تو آدرس سوال کردم، وایستادی و گفتی تو هم بیا.من گفتم: «من راه را گم میکنم.» تو گفتی: نه، این آهو ما را میبرد همان جایی که میخواهیم. میگفت: «من نیامدم و تو تنها رفتی.» اصفهانی گفت: «تعبیر این خواب چیه.»
گفتم: «من سریال ولایت عشق، ضامن آهو را قرارداد بستم و به این دلیل شما این خواب را برای من دیدهای.» خود آقای اصفهانی شاهد است. میتوانی زنگ بزنی و از خودش بپرسی. این خواب را من ندیدم. او دیده بود. به هر صورت ولایت عشق را شروع کردم. خیلی موسیقی داشت. من برای هر شخصیتش یک تم خاص در نظر گرفتم. برای هارون که پادشاه بود یک تم اسپانیش گذاشتم (سولفژ میکند).
اگر شما دقت کنید میبینید که میکوس روژا هم برای پادشاهان همیشه تم اسپانیش میگذاشت. (اینجای مصاحبه خانم بیات میآید.) آقای بیات میگوید صدای خانمم را هم توی مصاحبه بیاور. میگوید: «شهین جان برای ما حرف بزن.» خانم بیات چیزی نمیگوید. آقای بیات میگوید: خانم من اگر نبود من در این مدت نمیتوانستم خودم را پیدا کنم. یک سال، یک سال و نیم شب و روز بالای سر پسرم بود.
بعد هم که آمد تورنتو پیش من و من با آن پاهای ورم کرده برگشتم، زحمت من هم به گردنش افتاد و بیمارستان و همهاش گرفتار من بود. الان هم که با هم میرویم تورنتو و آنجا در نوبت کبد میمانم که کبدم را پیوند بزنند. میدانم که با خیال راحت بر میگردم. الحمدالله همیشه انرژی مثبت به من میرسد و امیدوارم این انرژیها همه به خانوادهام برگردد و با خانوادهام همه انرژیهای مثبت را ببینیم. (خانم بیات چیزی نمیگوید.
زحمت میکشد چای را میگذارد روی میز و میرود) داشتم از ولایت عشق میگفتم که شهین آمد و من احساس کردم که خیلی دچار کمبود میشوم که اگر در موردش صحبت نکنم. داشتم در مورد تمهای مختلف کار میگفتم. برای همه کاراکترها تم خاصی گذاشتم. برای ایرانیها یک تم. (تمهای مختلف را توصیف میکند و شرح میدهد و سولفژ میکند.
برای نقش مامون. برای نقش آقای رشیدی در سریال که اسم کاراکترش یادش نیست، برای امین و زبیده و دیگران. میگوید تم مامون را نزدیک به تم ایرانی انتخاب کردم. بعد تم فضلابنسهل که نقشش را آقای زنجانپور بازی کرده بود. بعد تم جنگها) دویست و چهل دقیقه موسیقی نوشتم و ساختم برای سریال.
- تم مربوط به امامرضا(ع) چطور بود؟
من عکس قاب کرده امامرضا(ع) را داشتم.آنجاست. هنوز و همیشه دارم. روی پیانوی من است.یک عکس بزرگ داشتم که دوستانم داده بودند و بعد که کارم تمام شد پس گرفتند وحالا این عکس کوچک را دارم.
وقتی که برای اولین بار راه رفتن امام رضا را نشان میدهند که با نعلین و لباس سفید میآید تم امام رضا(ع) شروع میشود و هر جا که امام رضا هست آن تم شنیده میشود. خیلی زیباتر و آسمانیتر و جادوییتر از تمهای دیگر اجرا میشود با صدای سوپرانو و سازهایی که آرامتر نواخته میشدند و حالت پرواز را داشتند.
جایی که میرود پیش نصرانی که جان نمیداد و با حمد و قلهوالله مسلمان میشود و جان میدهد و بعد خانوادهاش به امام رضا گرویدند. وقتی امام رضا را به مرو میبرند من ترانه اول سریال را میآورم که سوپرانو میشود و بعد صدای اصفهانی است که میخواند.
(میخواند): «عاشق عشق به هوای تو شد/ کشته رضا به رضای تو شد/ حنجرهها خونآلود است/ قصه همین است... (سولفژ میکند و به زیبایی میخواند)... ماه را کشتند/ دریک فانوس.» بعد میرسند به دعبل خزایی که شعری را برای امام رضا میگوید. (شعر عربی را به دقت هر چه تمامتر به صورت کامل میخواند) من روی این شعر ملودی گذاشته بودم و اصفهانی خیلی زیبا خواند. خیلی زیبا خواند.
آنقدر لهجه عربی را به زیبایی خواند که حد ندارد. میرسیم تا لحظه شهادت. من این لحظه را دو بار ساختم. دفعه دوم خیلی زیبا شد. من برای اولین بار نی را وارد کردم. وقتی امام رضا(ع) زهر را مینوشد تمها با هم تلفیق میشود و آنقدر زیبا میشود و نی میآید که آقای محسن روشنبختی وقتی این موسیقی را سینک میکرد گریهاش گرفته بود و تلفن کرد به منزلشان که بشنو ببین چه شهادتی ساخته.
همه از خود بیخود میشوند. من وظیفهام بود هر چه بودجه در اختیار دارم کار کنم. فیلمی بود که باعث افتخار من بود و هست. آقای فخیمزاده خیلی خوب کار کرد. به هر صورت این سریال تمام شد و رسید به آنجا که دارند نوحهسرایی میکنند. من بیست ماه روی آن موسیقی کار کردم تا شش ماه هر چه استراحت میکردم هنوز آن خستگی در تنم بود. دویست و چهل دقیقه قرارداد داشتم، دویست و هشتاد دقیقه تحویل دادم.
ما ششصد دقیقه با آقای ناصر فرهودی و آقای کلهر که خدایش بیامرزد ضبط کردیم. از داخل آن این دویست و هشتاد دقیقه را درآوردم که آقای محسن روشن با آن ادیتهای خاص خودش که واقعا دست مریزاد دارد روی آن کار کرد. از همین ششصد دقیقه بیشتر از هزار دقیقه روی سریال گذاشتیم. ادیت کردیم و در جاهای مختلف گذاشتیم.
- خیلی مشقت کشیدید و خیلی هم زحمت کشیدید و شاید هم ضرر کردید. اگر دوباره چنین کاری به شما پیشنهاد شود قبول میکنید؟
من اصلا ضرر نکردم. پولی که قرار داشتیم به من دادند. آقای لاریجانی سرپرست آن زمان رادیو و تلویزیون خیلی مهربانی نسبت به من داشت و حتی به سیمافیلم مجددا سفارش کردند. کسی که سی میلیون خرج ضبط استودیوی یک موسیقی میکند باید پنجاه میلیون دستمزد بگیرد.
من دستمزدم را از امام رضا گرفتم. هیچ گله و هیچ ناراحتیای ندارم. آنچه را که باید فهمیده باشم فهمیدم.اگر سریال به این زیبایی باشد و با این زمینه حتما تا سن هفتاد سالگی هم قبول میکنم حتی اگر درآمد کم باشد یا نباشد. آدم آبرو کسب میکند. به عشق امام رضا هر کاری میکنم. (بغض میکند و به پنجره نگاه میکند.
شاید به بیماری سختش فکر میکند و مخارج سنگین عملش. آدمی با عزت نفس فوقالعاده و یک عمر خلق ملودیهایی ماندگار که ورد زبان خاص و عام مردم است. شاید به ملودیهای شیرینش فکر میکند و تم روحانی که برای امام رضا(ع) ساخته است. شاید... خیلی از شب گذشته است.)